آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

یک زندگی انگری بردی

بیماری طولانی و آلودگی هوا باعث شد که پروژه مهد تا اطلاع ثانوی تعطیل بشه و بیرون رفتن هم محدود شد به خونه پدر جون...دیگه نمیدونستم چه جوری سرگرمت کنم که روز دوم آذر برات فیلم عروسی خودمون رو گذاشتم و تو با هیجان کامل، مشغول تماشا شدی و هر چند ثانیه یه بار میپرسیدی پس من کجام...کلی برات توضیح دادم و آخر تو به این نتیجه رسیدی که تو خونه با فرشته ها تنها بودی! یک هفته ای کار ما شده بود دیدن این فیلم(روزی ده بار یا بیشتر). اونقدر تکرار شد که همه آهنگهاش رو حفظ شدی و یکیش شده لالایی شبهات... میون سوغاتیهای مامان بزرگ هم یه عروسک پو بود که تو به صورت انفجاری بهش علاقه مند شدی و بعد از فیلم عروسی ما، پشت سر هم سی دی پو دیدی و با عروسکهای داستانش...
27 دی 1392

چشمهای نازت...

این پست برای آبانماه هست و با تاخیر بسیار زیاد آپ میشود.... کار این روزهای ما شده رفتن به مهد کودک و سر ساعت دوازده برگشتن...دیگه مثل قبل گریه نمیکنی و تا حد زیادی عادت کردی، حتی ناهار هم میخوری و میای. تو مهد، سه تا شعر یاد گرفتی و خیلی زودتر از من حفظ کردی، البته خودم هم چند تایی یادت دادم مثل ABCD، اونها رو هم خوب بلدی. روز هفتم آبانماه برای دومین بار با دوستهای کلاس خانه اردیبهشت رفتیم تئاتر. قبلش خیلی هیجان داشتی چون اسم تئاتر الاغ نادان بود و تو هم که عاشق الاغ هستی...اما وقتی دیدی شیر و روباه هم هستند، گفتی بریم خونه...من خوابم میاد و فقط صحنه هایی که الاغ داشت، مورد پسندت واقع شد. من هر چی میخواستم تو از گرگ و شیر و ...نترسی، نشد....
26 دی 1392

گله دارم...

تو تعطیلات تاسوعا و عاشورا، آریام تب کرد و ما از ترس تشنج، نفهمیدیم که چه جوری خودمون رو برسونیم بیمارستان فوق تخصصی کودکان تهران...شب اول دکتر گفت یه سرماخوردگی ساده است و با یه آمپول دگزا و یه آنتی بیوتیک خارجی(که بعدا دیدیم دست همه هست) ما رو راهی کردند...فردا شب دوباره آریام تب کرد و ما دوباره رفتیم بیمارستان...تبش واسه سومین روز چهل درجه بود و آقای دکتر متخصص بدون معاینه، فقط یه آزمایش خون داد که سه ساعت بعد، جوابش حاضر میشد...بماند که خانمهای پرستار با چه لحنی جواب میدادند و برخورد میکردند...واسه سرم زدن هم ما رو از اتاق بیرون کردند و چهار نفری داشتند سرم وصل میکردند...صدای گریه و جیغهای آریام میومد و ما هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم....چن...
25 دی 1392

دو ساله نیمه شدی عزیزتر از جانم

دو ساله نیمه شدی پسر مهربونم....و برای مامان و بابا همین کافیه که تو رو برای همه لحظه های زندگیشون دارند. لحظه هایی که با بودن تو پر شده از شادی و خوشبختی و خوبی. وقتی با دستهای کوچولوت نوازشم میکنی، وقتی خونه پر میشه از صدای خنده هات، وقتی میگی مامان دوستت دارم، عاشقتم، وقتی میگی بابا قربون چشمهات بشم، سبزه...ما تو اوج آسمونها شیرین ترین روزهای زندگی رو تجربه میکنیم... بعضی روزها که حسابی سرحال هستی...تا بابا میاد خونه، میری در رو باز میکنی و میگی بفرمایید خونه، خوش اومدی، سلامت باشی...بعد هم میگی خوب بابا چه خبر..و مثل بابا عاشق نون خامه ای هستی. گاهی میای میگی مامان بیا با هم حرف بزنیم...منم شروع میکنم به تعریف...تو هم ده ثانیه...
22 دی 1392
1